و همینطور آریا و کاتلین

ساخت وبلاگ
دوست دارم بنویسم، ولی زندگی سریع و شدید می‌گذره و من همیشه overwhelmedام. احساسات دیگه قاطیش. ادعا کردم که باهوشم و زندگی‌م رو خوب هدایت می‌کنم، و چالش‌های جدید و سخت‌تر پیدا کردم. امشب تنهام و دارم چت‌های قدیمی رو می‌خونم. در حد شش هفت سال پیش. جالبه که خیلی هم فرق نکردم. جالبه که زندگی چقدر حجیمه. چقدر اتفاقات کوچک و بزرگ دیدم. چقدر آدم‌های زیادی رو شناختم و به‌نسبت به آدم‌های زیادی نزدیک و ازشون دور شدم. تا چند ماه پیش بابت این ناراحت بودم. اصلا هم ایده‌ای ندارم که دقیقا چرا من این‌قدر tuover rate بالایی دارم، چون واقعا هم انسان بدی نیستم، ولی خب الان حس بدی بابتش ندارم.  حداقل الان، کینه‌ای از کسی توی دلم نیست. می‌تونم قدر اوقاتی که داشتیم، بدونم. ته ذهنم فکر می‌کنم یک روز شاید این چیزهای کوچک رو برای یک نفر تعریف کنم. دارم یک قسمت‌هایی از Young Royals رو دوباره می‌بینم. از اون سریال‌هایی نبود که یاد و خاطره‌اش باهام بمونه. ولی الان احساساتی که بهش داشتم، یادم میاد. چت‌هامون رو می‌خوندم و اصلا یادم نبود واقعا نمی‌ذاشتم بخوابه. همیشه دلم می‌خواست بیش‌تر باهاش حرف بزنم و بچه‌سال‌تر از این بودم که بذارم انسان‌ها راحت زندگی کنند. من احتمالا حتی ده درصد زندگی‌م هم یادم نیست و همون حدودا ده درصد هم نمی‌تونم کامل پردازش کنم. بهم چند بار گفت که فکر می‌کرده که من attractiveام. طوری رفتار می‌کنه که انگار واقعا این‌طور فکر می‌کرده. عجیب و غیرمنتظره بود برام. صفتی نیست که من از بقیه توقع شنیدنش رو داشته باشم. توقع نداشتم بهم فکر یا توجه کنه.  نمی‌دونم می‌نویسم که به چی برسم. به این فکر می‌کنم که در عین انسان نرمال و متوسطی بودن، زندگی جالبی داشتم تا الان. اتفا و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 38 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 21:57

دیشب برای اولین بار توی این شهر خونه‌ی خودم نخوابیدم و واقعا جالبه. پیش انوجا بودم و اصرار داشت که بمونم و به نظر میاد که منم هیچ استقلال عملی در برابر این دختر ندارم. خیلی از خونه‌ی بقیه موندن بدم می‌اومد. حس می‌کردم آدم باید در نهایت پنج دقیقه قبل از خواب با خودش تنها باشه. دیشب ولی بد نبود. صبح هم بلند شدیم و برام صبحانه درست کردم و ریموت تلویزیونش رو داد بهم که توش یوتیوب داشت. من حدودا چهار ساعت سرگرمش بودم. روزهای موج‌داری دارم. برای اولین بار در مدت طولانی‌ای احساس واقعا زنده بودن می‌کنم. نه لزوما خوشحال، ولی مثل قبل detached نیستم از زندگی. چیزها رو از پشت پنجره‌ی مات نمی‌بینم و روی پوستم حس می‌کنم. از تنها بودن می‌ترسم. اصلا احتمالا سر همین گاردم رو کنار گذاشتم. الان از خرید اومدم و جدا از این که یکی از دوست‌هام رو دعوت کردم، به صبا هم گفتم که بیاد بریم کال.  خیلی روزهای عجیبی‌اند. خیلی خیلی غیرمنتظره چیزی که این‌قدر از ته دلم بهش نیاز داشتم، دوباره دارم. یک بار بهم گفته بود که "تو هیچ‌وقت معمولی نمی‌شی." و الان بعد از شاید ماه‌ها و سال‌ها، فکر می‌کنم که معمولی نمی‌شم.  و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 29 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 13:02

اصلا حوصله‌ی آشپزی رو توی خودم پیدا نمی‌کنم. پاستا و تن ماهی درست کرده بودم و سر ناهار شوخی‌طور گفتم I hate this, I hate this so much، و سرم رو بلند کردم و دیدم همه خیره شدند :)) صحنه‌ی عجیبی بود. ضعیف و غمگینم و فعلا انوجا حواسش بهم هست. یعنی زندگی می‌گذره ولی بابت غذا هر شب عزا می‌گیرم دقیقا. خیلی به نظرم این بخش تنها زندگی کردن نامردیه. که در اوج خستگی و ضعف و غم هم از آسمون غذا و سرویس اتاق نمیاد. این هم کمی سخته که کسی توی آزمایشگاه نمی‌دونه که اوضاع این‌طوریه. نمی‌دونم، یعنی در هر صورت کاری ازشون برنمیاد، ولی یکم حس می‌کنم توی غم تنهام؟ همچین چیزی.  گناه دارم، ولی می‌دونم راهی هم جز قوی بودن و power through کردن ندارم. از اون دوره‌هاییه که میانبر هم داشته باشه، میانبرش اثر خوبی روی شخصیتت نداره. مطمئنم اگه دو هفته طاقت بیارم و روی خودم تکیه کنم، بعدش اوضاع خوب می‌شه. متاسفانه دو روز دیگه انوجا برای تعطیلات می‌ره هند و ببینیم اون ضربه رو چطوری تحمل می‌کنم. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 31 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 13:02

قبلا می‌گفتم که چیزی غرقم نمی‌کنه. احساسات، هرچقدر هم شدید، می‌گذرند و من تقریبا همیشه حالت ثابتی دارم. می‌دونم واقعا انگار خوشی زده زیردلم، ولی یک جایی دیگه دلم نمی‌خواست ازم محافظت بشه، حتی اگه بهاش این باشه که این‌قدر خسته و ضعیف باشم. دلم می‌خواست هرازگاهی توی غم غرق باشم. نه‌چون دوستش دارم؛ فقط احساسات بخش مهمی از input من از اطراف‌ام‌اند. ناپایدار و عذاب‌آورند، ولی انگار من پایداری و صلحم رو از همین‌ها می‌گیرم. برای اولین بار در مدت‌ها، مشتاق آینده‌ام. نه این که بهش فکر کنم دقیقا، ولی برام جالبه که چی می‌شه. قبلا برام جالب نبود. اصلا قابل‌تصور نبود‌. مخصوصا در زمینه‌ی کاری. الان ولی توی آزمایشگاه واقعا احساس عجیب و خوبی دارم. یعنی واقعا دهنم داره سرویس می‌شه، ولی خیلی خوش می‌گذره. سوپروایزرم می‌گه از علم اون‌جا براش جالبه که چیز جدیدی کشف می‌کنه. من گفتم اهمیت زیادی به نتیجه نمی‌دم الان، و پروسه‌اش خیلی سرگرمم می‌کنه. این مدت شب‌ها ساعت ده یازده شب برمی‌گشتم خونه که تا حد امکان تنها نباشم. این آخر هفته ولی انوجا نیست و منم از فرار از تنهایی خسته شده بودم و خونه موندم. طبعا ناراحتم، ولی تنهایی عذاب‌آور نیست. من با خودم واقعا خیلی حال می‌کنم :)) می‌تونم تصور کنم که تا چند هفته‌ی دیگه زندگی خیلی خیلی بهتر باشه و یک ریتم پیدا کنه. متاسفانه زمستون هم داره میاد، و من از صبح دو قطره نور آفتاب نگرفتم از پنجره‌ی به این بزرگی. یک کاپشن بزرگ و پهناور و یک چکمه‌ی حالت سربازطور خریدم و هدفم برای این زمستون اینه که هی برم توی سرما و تاریکی قدم بزنم و نذارم رگ‌و‌ریشه‌ی خاورمیانه‌ایم توی زمستون من رو توی تخت و گرما غرق کنه. و همینطور آریا و کاتلین...
ما را در سایت و همینطور آریا و کاتلین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0bluefairy1 بازدید : 30 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1402 ساعت: 13:02